printlogo


کد خبر: 217951تاریخ: 1399/8/14 00:00
بازخوانی یک اتفاق تاریخی؛ به بهانه شکل‌گیری سوپرلیگ اروپا
وقتی دی­‌استفانو با چه­‌گوارا ملاقات کرد
بازیکنان در نهایت به جایی می‌روند که پول باشد و هواداران هم دنبالشان می‌روند

روری اسمیت 
 
در نگاه اول، سه نفری که دور یک میز در رستوان امباخادورس در جنوب شهر بوگوتا کنار هم نشسته‌اند، شباهت زیادی به هم ندارند. درست است، همه تقریباً در یک سن و سال هستند، در اواسط تا اواخر دهه سوم زندگی‌شان به سر می‌برند. همچنین وقتی با هم حرف می‌زنند، لهجه‌شان نشان می‌دهد آرژانتینی هستند و راهی طولانی را تا اینجا پیموده‌اند اما همین جا شباهت‌ها به پایان می‌رسد. یکی از آنها قدبلند و بلوند است و سر و وضع مرتبی دارد. آلفردو دی استفانو شاید سرشناس‌ترین ورزشکار در سراسر آمریکای جنوبی بود؛ او تا جایی پیش رفت که پرافتخارترین بازیکن نسل خودش شد. او با جدیت تمام از این جایگاه محافظت می‌کرد.
میهمان‌هایش از طرف دیگر ژولیده و آشفته به نظر می‌رسند. ارنستو و آلبرتو هر دو دکتر بودند اما ماه‌ها در حال سفر بودند و با دو موتورسیکلت قراضه و زهوار دررفته آمریکای جنوبی را در می‌نوردیدند، با هر چه در خورجین داشتند زندگی می‌کردند و اغلب جای خوابشان زیر ستاره‌ها بود. صورت‌های‌شان ته‌ریش نامرتبی داشت و لباس‌های فرسوده‌ای به تنشان بود.
دوست یک دوست آنها را به دی استفانو ارتباط داده بود و او با وجود شهرتش نه تنها قبول کرده بود با آنها دیدار کند بلکه برایشان یک هدیه ویژه داشت: کمی «یربا میت» نوشیدنی گیاهی که آرژانتینی‌ها خیلی دوست دارند و مهم‌تر از آن دو تا بلیت برای بازی روز بعد.
اصلاً ارنستو و آلبرتو برای همین به بوگوتا آمده بودند. آنها هوادار فوتبال بودند و از کارشان در لتیسیا، در نزدیکی مرز پرو مرخصی گرفته بودند تا سختی این سفر چندساعته به پایتخت را به جان بخرند و بتوانند بازی هیجان‌انگیزترین تیم را در هیجان‌انگیزترین لیگ تماشا کنند. آنها آمده بودند تا بازی تیم دزدان دریایی را ببینند. فقط تصور اینکه چه کسانی دور آن میز کنار دی استفانو نشسته بودند و یان هاوکی به خوبی در زندگینامه دی استفانو به تصویرشان کشیده، زیبایی و شگفت انگیزی آن را مشخص می‌کند.
یکی از آن دو دکتر این بی‌عدالتی گسترده و آشکار را در سفر به اطراف آمریکای جنوبی و بخصوص کلمبیا شاهد بود تا جایی که متقاعد شد نیاز به تغییرات اجتماعی و در نهایت تحول خشونت بار ضروری است. چند سال بعد، همه جهان ارنستو را می‌شناختند، جوانک 24 ساله‌ای که بلیت تماشای بازی یکی از بهترین بازیکنان کشورش را به دست آورد؛ چه‌گوارا.
آن روز البته در امباخادورس او مثل یک بچه بود، یک دکتر، یک هوادار. اگر آن روز سر میز یک شورشی وجود داشت، آن دی‌استفانو بود. او سه سال قبل به کلمبیا آمده بود، پول‌های هنگفت باشگاه‌های فوتبال وسوسه‌اش کرده بود تا به تیم بوگوتا میلوناریوس بیاید. او بزرگترین نام بود، بیشترین جذابیت را داشت اما تنها نبود: صدها بازیکن دیگر بیشتر از آمریکای جنوبی و چندتایی از اروپا همین سفر را آمده بودند.
در کلمبیا، رسانه‌ها لقب ال‌دورادو را داده بودند، عصر طلایی. هر جایی برای خودش نامی داشت. در انگلیس به آن می‌گفتند «لیگ دزدان» و این داستانی است که در روزهای اخیر ارزش بازخوانی را پیدا کرده.
هفته قبل، خوسپ ماریا بارتومئو بالاخره از پست خود به عنوان رئیس بارسلونا استعفا کرد آن هم نه با ناله و سرافکندگی بلکه با غرور و سربلندی. در سخنرانی خداحافظی‌اش گفت خودش و هیأت مدیره‌اش موافقت اصولی خود را برای مشارکت در سوپرلیگ اروپا که قرار است راه بیفتد، اعلام کرده‌اند.
چند ساعت بعد، خاویر تباس، رئیس جنجالی لالیگا، فلورنتینو پرس، رئیس رئال را متهم کرد که زمینه صحبت‌های بارتومئو را فراهم کرده است. تباس با عصبانیت مدعی بود آخرین اظهارات درباره سوپرلیگ چیزی است که پرس سال‌ها برایش کار کرده اما این طرح محکوم به شکست است.
این چیزی است که همیشه درباره چنین ایده‌هایی گفته می‌شود. تشکیلات فوتبال از روی تکبر هشدار می‌دهد این کارها بی‌فایده است چون باعث می‌شود باشگاه‌ها از خاستگاه ملی و قاره‌ای خود جدا شوند و به نوعی آنها را مطرود می‌کند.
این هشدارها عواقبی واقعی در پی دارد. بازیکنان آنها اجازه ندارند در رقابت‌های زیر نظر فیفا بازی کنند و اگر توانستید مثلاً کیلیان امباپه را قانع کنید که در این رقابت‌ها شرکت کند اگر نتواند در جام جهانی بازی کند. هیچ ارتباطی باقی نمی‌ماند که با تیم‌های پشت سرمانده در لیگ‌های ملی برقرار شود، هیچ رقابت حذفی داخلی نمی‌ماند، هیچ رابطه‌ای با یوفا نخواهند داشت، هیچ راهی برای برگشت نیست. اینها همیشه به عنوان آخرین تهدیدها تلقی می‌شود، موانعی که هیچ طرح نوآورانه و خلاقانه‌ای یارای دفع و رفعش را به طور کامل ندارد.
البته به استثنای یک دفعه که این کار انجام شد.
در اواخر دهه 40 میلادی در حالی که کلمبیا بعد از قتل خورخه گایتان در آستانه جنگ داخلی قرار داشت، دولتش تصمیم گرفت برای اولین بار یک لیگ ملی و حرفه‌ای را راه بیندازد. تا قبل از آن، فوتبال در کلمبیا به صورت محلی و آماتور دنبال می‌شد. مقامات فکر می‌کردند اگر یک لیگ باشکوه از سال 1948 آغاز شود، شاید بتواند این جمعیت ناآرام و معترض را مهار کند. (این کار بی‌فایده بود)
اما در سال 1949 آن صلح ساختگی میان دیمایور- نهاد ناظر بر برگزاری لیگ حرفه‌ای- و آده فوتبال یعنی فدراسیون فوتبال این کشور از بین رفت. دومی از اولی جدا شد و این می‌توانست پایان این تجربه ناخوشایند را رقم بزند. (این یکی کاملاً نتیجه عکس داد)
باشگاه‌های لیگ از روابط سابقشان به عنوان یک فرصت استفاده کردند چون دیگر رابطه‌ای با فدراسیون ملی‌شان نداشتند و دیگر بخشی از فیفا به حساب نمی‌آمدند و این به معنای آن بود که نیازی به التزام به قوانین نقل و انتقالات فیفا هم وجود نداشت. برای همین باشگاه‌های کلمبیایی، اعتصاب بازیکنان در آرژانتین را به عنوان یک فرصت تلقی کردند، همچنین پرداخت‌های ناچیز و نامنظم و شرایط کار مناسب برای بازیکنان در کل آمریکای جنوبی و بخش‌هایی از اروپا سوقشان داد برای اینکه دست به خریدهای بی‌سابقه بزنند.
ظرف یکی دو سال، صدها بازیکن خارجی آمدند در میان آنها تمام بازیکنان تیم ملی پرو، هلنو دی فریتاس، ستاره درخشان و پرجنجال برزیلی، آدولفو پدرنرا یکی از مشهورترین بازیکنان آرژانتینی و ستاره‌های جوانی مانند هکتور ریال و البته دی استفانوی 23 ساله و جذاب با آن فوتبال چشمنوازش.
وسوسه جذب فوتبالیست‌های یاغی حتی به بریتانیا کشیده شد که همچنان مهد فوتبال شمرده می‌شد. برای بازیکنانی که بالاترین دستمزدها را می‌گرفتند - البته سقفی که آن موقع برایشان در نظر گرفته بودند 12 پوند در هفته بود - مبالغی که از طرف کلمبیایی‌ها پیشنهاد می‌شد آنقدر وسوسه‌انگیز بود که نمی‌توانستند رد کنند: صدها دلار برای امضای قرارداد چون باشگاه‌های دزد لازم نبود حق انتقال پرداخت کنند به اضافه صدها دلار بابت دستمزد.
همین‌ها کافی است تا بدانیم چه داستان‌هایی برای رفتن آشکار و پنهان بازیکنان به کلمبیا شکل گرفت که بیشتر به رمان‌های جاسوسی شباهت دارد: بابی فلیوال از هارتس برای خروج از فرودگاه گلاسکو خودش را روی یک ماشین در حال حرکت انداخت و نیل فرانکلین که می‌گفتند بهترین مدافع انگلیس در زمان خودش بود، به صورت ناشناس و با هویت جعلی از کشورش خارج شد. (فقط مت بازبی، مربی افسانه‌ای منچستریونایتد به نظر می‌رسید که انگیزه بازیکنانش را درک کرده بود. وقتی بال چپ او، چارلی میتن، یک پیشنهاد دریافت کرد به او گفت: برو وگرنه ذوق مرگ می‌شوی)
البته خیلی دوام نیاورد. تعداد کمی از اروپایی‌هایی که به کلمبیا رفته بودند، با شرایط این کشور منطبق شدند. فرانکلین تنها شش بازی دوام آورد. ظرف چند سال این لیگ مجبور شد به قوانین و چارچوب‌های فیفا برگردد و غالب ستاره‌هایی که جذب کرده بود، پراکنده شدند. بعضی‌ها در باشگاه‌هایی که از آن جدا شده بودند، مورد استقبال قرار گرفتند اما با عده‌ای از آنها، بخصوص در انگلیس، مثل خائن و سنت شکن رفتار کردند که برای گرفتن پول بیشتر تیم را رها کرده بودند.
چرا این داستان الان گفته می‌شود؟ شاید به خاطر اینکه راستش داستان خیلی جذابی است و زیاد هم گفته نشده البته فرانکلین موضوع دو کتاب در سال گذشته بوده: «پرواز به بوگوتا» و «بزرگترین مدافع انگلیس». شاید هم به این دلیل که دوباره باشگاه‌های بزرگ اروپایی این ایده را مطرح کرده‌اند اما روزهای ال‌دورادو یک هشدار بزرگ می‌دهد: در نهایت بازیکنان به جایی می‌روند که پول باشد و هواداران هم دنبالشان می‌روند. باشگاه‌های لیگ دزدان می‌توانستند دستمزدهای سخاوتمندانه را بپردازند فقط به این دلیل که استادیوم‌های کلمبیا تا خرخره پر می‌شد. با این مخاطبان متنوع و البته بین‌المللی، می‌شود به راحتی فرض کرد که در سوپر لیگ هم اتفاق مشابهی رخ می‌دهد.
اما شاید دلیل عمده‌اش این باشد که با تمام خشم و نگرانی‌هایی که با هر اظهارنظر درباره تشکیل سوپرلیگ نسبت به آن نثار می‌شود، این لیگ به ما یادآوری می‌کند که حتی تغییرات ناخوشایندی که مورد استقبال قرار نمی‌گیرد می‌توانند منافعی غیرمنتظره داشته باشد و اینکه معمولاً با تغییرات بزرگ - چه مثلاً تولد لیگ برتر انگلیس را در نظر بگیریم یا قانون بوسمن- بیشترین تحول در تاریخ فوتبال صورت گرفته است.
آشکارترین نتیجه لیگ دزدان را می‌توان رشد فوق‌العاده رئال مادرید دانست. سانتیاگو برنابئو، رئیس باانگیزه رئال مادرید، دی‌استفانو را به خدمت گرفت وقتی کلمبیا را ترک کرد و این انتقال شاید مهم‌ترین گام برای تبدیل شدن تیم او به ابرقدرت اول قاره بود.
اما آثار آن دوران به روش‌های بی‌شمار دیگری بروز پیدا کرد. در انگلیس، شاید دلیلی شد برای پایان دادن به قانون سقف دستمزد - که در سال 1961 لغو شد - و همچنین سیستم «درآمد داشته باش و خرج کن» که دو سال بعد منحل شد. در نگاهی گسترده‌تر، باعث آغاز عصر فوق‌ستاره‌ها شد، تمرکز بیشتری روی قدرت و پول قرار گرفت که این دومی بیشتر در اختیار بهترین بازیکنان قرار گرفت، چیزی که قبل از آن برایشان قابل تصور نبود.
روز بعد از دیدار با دی استفانو در رستوران، چه‌گوارا و رفیقش، آلبرتو گرانادو برای تماشای بازی میلوناریوس رفتند. چه‌گوارا خیلی خوشش نیامد: او در نامه به مادرش گله کرد که صندلی بهترین جا برای تماشای بازی نبوده.
شاید جای تعجب نباشد که چه‌گوارا جذب نشد: لیگ دزدان دورنمایی از آینده حرفه‌ای، جمعی و غرق در پول فوتبال بود. گراندائو اما خوشحال‌تر بود. او خودش را یک بازیکن خبره می‌دانست، یک هافبک طراح و از آنچه دیده بود راضی به نظر می‌رسید حتی اگر تهدیدی برای ماهیت فوتبال باشد. او نوشت:«یکی از بهترین بازی‌هایی بود که از نزدیک دیدم، از آنهایی که کمتر برایم پیش آمده بود ببینم.»
منبع: نیویورک تایمز
 

 


Page Generated in 0.0068 sec