احسان محمدی
قبل از عید به دعوت برنامه تلویزیونی «فوتبالیسم» برای گپ و گفت در مورد موضوع «فساد در فوتبال» به استودیوی برنامه رفتم. زیر زمین باغ کتاب تهران. باران نرمی میبارید و انتظار داشتم با حضور محمد دادکان و داریوش مصطفوی حرفهای تازهای در مورد موضوعی بزنیم که کهنه نمیشود.
امیرعلی نبویان مجری برنامه که خوشصحبت، فوتبالی و البته اهل ادبیات است، جداگانه با میهمانها حرف زد. محمد دادکان تکیدهتر از قبل بود. لاغر و بالا بلند در کت و شلوار سیاه و پیراهن آبی سیر. شمرده و جدی حرف میزد. هنوز دلش از مدیریت فوتبال دولت احمدینژاد صاف نشده بود. از آن روزها حرف زد. از اینکه آدمهای ناتوان روی صندلیهای بزرگ نشستهاند و این کشتی به لنگرگاه نمیرسد. از اینکه «مردم» محرم شمرده نمیشوند.
ضبط که تمام شد و عکس یادگاری که گرفتیم معلوم بود که هنوز تلخکام است و حرفهایی دارد که جلوی دوربین نمیزند. گفتم آقای دکتر! چرا اینها را کتاب نمیکنید؟ دستش را گذاشت روی قفسه سینهاش و گفت: «اینجا پر از این کتابه!»
فروتن و صبور بود. هر کاری میکردم آن تصویرش در برنامه نود پررنگتر از هر قاب دیگری بود که در این سیسال از او دیده بودم. دی ماه سال تب کرده 88. وقتی دلخون از علیآبادی و مجموعه وزارت ورزش آمد و گفت: «من سه افتخار در ورزش دارم که خواستهام روی سنگ قبرم هم بنویسند، اول کسب لوح لیاقت مدیریت از دست آقای خاتمی، دوم صعود تیم ملی به جام جهانی و سوم اخراج از فدراسیون فوتبال به دست محمد علیآبادی.»
همه میدانستند که او به مؤتلفه نزدیک است و مؤتلفه چقدر از خاتمی دور اما در شرافتش هم شک نداشتند. هر کس دیگری هم جای او بود حرص میخورد. اگر بازیکن ملی و با اخلاق و تحصیلکرده و متشخص باشید و کارنامه مدیریتیتان هم شکستهای دردناک و تحقیرآمیز برای کشورتان نداشته باشد، بیشتر حرص میخورید وقتی میبینید آدمهایی روی صندلی مدیریت فوتبال کشور نشستهاند که مهمترین افتخارشان مدیریت بازیهای گل کوچک محله بعد از افطاری ماه رمضان بوده است، یا چیزی در همین حوالی!
محمد دادکان برخلاف کفاشیان در خندیدن صرفهجویی میکرد، با خبرنگاران هم رابطه خط کشیده شدهای داشت، تا جایی که یادم میآید وعدههای بزرگ هم نمیداد که ما میتوانیم جزو چهار تیم بزرگ جهان بشویم. در شبکههای اجتماعی هم یارکشی نمیکند و اهل نان قرض دادنهای معمول ایرانی نیست اما حالا هر کس بخواهد از دو نمونه موفق مدیریت در سطح کلان فوتبال ایران در سی سال گذشته یاد کند، حتی اگر نخواهد هم نمیتواند از کنار نام محسن صفایی فراهانی و محمد دادکان بیتفاوت بگذرد.
او با آنکه دیگر موهایش یکدست سفید شده و استخوان برجسته گونهاش، چهره گرد و بشاشاش را خسته نشان میدهد اما حرفهایش تکرار دردی است که میکشیم. در همان برنامه نود گفت: «این مردم هستند که باید بگویند آیا من به فوتبال خدمت کردهام یا نه و هیچکس دیگری نمیتواند در اینباره قضاوت کند».
وقتی کنارش گذاشتند در صفوف به هم پیوسته «سردار»های فوتبال جایی برای او که فوتبالی بود انگار وجود نداشت، کسانی که در تحسین او نوشتند هم یا مغرض لقب گرفتند، یا کارشناسنما!
او یکی از کسانی است که سینهاش کتابخانه رازهای فوتبال ایران است. کاش بگوید و بنویسد، حتی اگر مثل آن برنامه فوتبالیسم «فعلاً» اجازه پخش پیدا نکند یا کتابش را منتشر نکنند ولی یقین داریم که هیچ فیلمی تا ابد در کمد نمیماند و هر کتابی هم بالاخره خوانندهاش را پیدا میکند ولو با جلد سفید!
«ارنست همینگوی» در کتاب «پیرمرد و دریا» از زبان قهرمانش مینویسد: «کاش همه اینها یک خواب بود و هیچوقت این ماهی را نگرفته بودم و الان توی بسترم بودم و داشتم روزنامه میخواندم. با خود گفت؛ ولی انسان برای شکست آفریده نشده!»
محمد دادکان ممکن است در سایه بنشیند، روی صندلی مدیریت نباشد و کسانی ترجیح بدهند از دور با او سلام و علیک کنند اما قصه «پیرمرد و فوتبال» حکایت مردی است که برای شکست آفریده نشد و مردم دوستش دارند.